درمان مراجع محوري راجرز Client Centered Therapy Carl Rogers
ارسال شده در ۱۹ / ۱ / ۱۳۸۷ در ساعت ۱۴ و ۵۳ دقيقه

 

 

درمان مراجع محوري راجرز   Client Centered Therapy  Carl  Rogers

 

شرح حال كارل راجرز :  كارل راجرز در هشتم ژانويه سال 1902 ميلادي در خانواده اي پروتستان مذهب در غرب آمريكا متولد شد . ابتدا در رشته كشاورزي و بعد با تغيير رشته به يادگيري مسائل ديني روي آورد ، بعدا به روانشناسي علاقمند گشت و در سال  1928   موفق به اخذ فوق ليسانس از دانشگاه كلمبيا شد ودكتراي خود را نيز در  1931  از همان دانشگاه در رشته روانشناسي باليني گرفت . در طي دوره انترني به مطالعه عقايد فرويد پرداخت . در سال 1928 تا 1938 به عنوان روانشناس مركز مطالعه و راهنمايي كودك در نيويورك به كار مشغول شد و در همين مكان بود كه اولين پايه هاي فكري اش در زمينه درمان مراجع محوري نصج  گرفت در 1940 به سمت استاد روانشناسي باليني دانشگاه ايالتي اوهايو تعيين شد در 1962 به عضويت مركز مطالعات پيشرفته علوم رفتاري در دانشگاه اسنفورد در آمد و به تحقيق و گسترش اصول نظريه خود پرداخت . راجرز در 1968 از مركز مطالعات پيشرفته علوم رفتاري كناره گرفت و با همكاري گروهي از محققان مركزي براي مطالعه فرد در لايولاي كاليفورنيا تشكيل داد و به تحقيق و تفحص بيشتر در ابعاد مختلف نظريه اش مشغول شد .

تاريخچه تحول فكر راجرز :

 راجرز در آغاز كارش از شيوه هاي سنتي رواندرماني و روانشناسي باليني در فعاليتهاي درماني اش استفاده مي كرد بدين معني كه آزمونهاي شخصيت و تشخيص را بكار مي بست و براي نيل به تغيير رفتار به توصيف و دگرگون سازي محيط مبادرت مي ورزيد ، سرانجام در 1951 به روش درمان غير مستقيم متوسل شد او در نگرش جديد خود بر دنياي ذهني و خصوصي فرد و بر استعدادهاي بالقوه او براي رشد و بر كيفيت رابطه مشاورهاي تاكيد كرد . يك جهت گيري مبتني بر پديده شناسي ، اصالت وجود ، و اصالت فرد است كه اين ايمان عميق او را به انسان ، و به استعدادهاي ذاتي او براي رشد و تكامل نشان ميدهد .راجرز در نظريه خود وجود يك نيروي انگيزشي را در انسان مسلم فرض مي كند كه به عقيده او همان تمايل ذاتي ارگانيزم است براي رشد و توسعه همه استعدادهايش كه در شرايط معيني شكوفا مي شود .

راجرز در تدوين نظريه اش از افكار معاصران خود نيز بهره فراوان برده از آن جمله جان ديوي .بر اساس فلسفه جان ديوي انسان قادر است از طريق خود شناسي خود را آنطور كه مي خواهد بسازد .رنگ نيز معتقد است كه فرد استعدادهايي  در جهت هدايت خويش دارد كه اين استعدادها از طريق درمان متجلي ميشوند . رنگ سه عامل را در رواندرماني مؤثر ميدانست : مراجع ، مشاور ، رابطه بين آنها

نظريه راجرز داراي ديدگاه پديده شناسي است در پديده شناسي اعتقاد بر اين است كه گرچه دنياي واقعي ممكن است موجود باشد ولي موجوديت آن را نمي توان مستقيما شناخت يا تجربه كرد بلكه مي توان بر اساس  ادراكات فرد از جهان  اين موجوديت را تصور و دريافت كرد . انسان فقط بر اساس ادراكاتش از اشيا و امور و بر اساس تصورش از آنها رفتار خواهد كرد راجرز هنگامي كه در باره مرجع قياس دروني بحث مي كرد در واقع دردگاه پديده شناسي را بكار مي برد .

بطور كلي نظريه راجرز از نظر تكامل به سه دوره تقسيم مي گردد :

دوره درمان غير مستقيم

دوره درمان بر طبق انعكاس مطالب

و دوره درمان تجربي .

1- دوره درمان غير مستقيم نقش مشاور ايجاد فضائي آزاد ،مبرا از دخالت ، مبتني بر پذيرش ، و روشن سازي ، و تغييرات در شخصيت مراجع بصورت پيشرفت تدريجي بصيرت مراجع نسبت به خود و موقعيتش است ، و در واقع تلاشي است  به استفاده از ابتكار و خلاقيت مراجع در جهت ايجاد رشد ، سلامتي ، و سازگاري .

2- در دوره دوم رواندرماني مبتني بر انعكاس مطالب نقش مشاور ،انعكاس احساسات ، اجتناب از هرگونه تهديد در جريان رابطه ،و تغييرات شخصيت مراجع ، رشد و هماهنگي و توافق ميان خويشتن پنداري  و زمينه پديده شناسي فرد بود و توجه عميق مشاور به محتواي عاطفي اظهارات مراجع ، و نه به محتواي معاني و بيان آنها بود . و در جريان انعكاس احساسات مشاور خود را كاملا در نگرشهاي مراجع غوطه ور مي كرد و به درون او راه مي يافت ، و مشكل را از دريچه چشم او مي نگريست .

3- در دوره سوم تكامل يعني رواندرماني مبتني بر تجربه كه از نتايج درمانهاي غير مستقيم و انعكاسي است كه هدف آن كمك موثرتر به افراد نرمال و پسيكوتيك است اين دوره به تاثير تكنيك هائي نظير احترام مثبت ، درك همدلانه و خلوص مشاور توجه خاصي مبذول مي شد .

ماهيت اصلي رواندرماني مبتني بر تجربه ، به تجربه در آوردن امور است كه هر مشاوري به طريقه خاصي آن را اعمال ميكند ، مهم آنكه تمام پاسخ ها و فعاليتهاي مشاور بايد بر تجربيات مراجع متكي باشد .

عوامل چندي كه در پيشرفت و گسترش همه جانبه نظريه درمان مراجع محوري موثر بوده :

1= هماهنگي آن با فرهنگ پراگماتيزم غربي كه در آن اعتقاد به اين است كه انسان قادر است از خود آنچه را كه مي خواهد بسازد و اين عمل از طريق خود شناسي عملي ميشود .

2- وجود فلسفه و ديدگاه مثبتي در باره تغيير و سازندگي انسان

3- ساده بودن آن براي مشاوران تازه كار و نامطمئن از خود

4- ارائه روشي ساده تر از روانكاوي براي تغيير شخصيت

5- پذيرش سهل و سريع آن بدليل مفاهيم فلسفي آن و بي نيازي اش از ابزار و لوازم

 

مفاهيم بنيادي نظريه راجرز :

نظريه شخصيت :

نظريه شخصيت راجرز  در حوزه تفكرات پديده شناسي قرار دارد  كه در آن به ادراك و اصول روانشناسي گشتالت تاكيد شده . از اين ديدگاه تمام تلاشها و توجهات فرد با ادراك او از جهان پيرامونش در لحظه معيني از زمان ارتباط دارد و چگونگي تشكيل و تغبير اين قالب ادراكي مورد توجه است . پيش فرض بنيادي اين ديدگاه آن است كه ادراك فرد از خود و از جهان پيرامونش تعيين كننده رفتار است .

1-هر انساني در دنياي متغير و  متحولي از تجربيات گوناگون زندگي مي كند كه فقط خودش در مركز آن جهان هستي قرار دارد ( دنياي خصوصي ،زمينه نمودي ، يا زمينه تجربي فرد )در اين جهان خصوصي فقط بخش كم از تجارب آگاهانه انجام مي پزيرد و چنانچه قسمتي از تجارب در ارضاء يك نياز ضرورت داشته باشد به سطح آگاهي فرا خوانده مي شود .هر فرد موجودي بي همتاست و فرد خودش تنها كسي است كه مي تواند بفهمد تجارب او چگونه ادراك شده اند ، و برايش چه معنايي دارند .

2-فرد يا ارگانيزم بر اساس تجربه و درك خودش از زمينه تجربي نسبت به آن واكنش نشان مي دهد .او تجارب خود را واقعي تلقي ميكند و براي او واقعيت همان چيزي است كه او تجربه ميكند . و واضح است موقعي كه ادراك تغيير مي كند واكنش فرد هم تغيير ميكند و اين نكته را بايد در درمان مد نظر داشت .( از نظر روانشناسي واقعيت اصولا همان ادراك جهان خصوصي فرد است حال آنكه از نظر اجتماعي واقعيت ادراكهائي است كه از درجه عموميت بيشتري در بين افراد برخوردار باشد ) دنياي خصوصي فرد از يك سلسله فرضيات تشكيل شده كه هدف آن در نهايت تامين امنيت فرد است .

3-ارگانيزم به زمينه پديده اي و ادراكي خود بصورت يك كل سازمان يافته پاسخ مي دهد .پاسخ هاي جسماني و رواني ارگانيزم به وقايع خارجي به صورت يك كل سازمان يافته و هدف جويانه است در جهت ارضاي نيازهاي احساس شده او .

4-ارگانيزم يك تمايل اساسي ذاتي و يك تلاش اصلي دارد و آن تمايل به تحقق بخشيدن و حفظ و تعالي خويشتن است .و اين پايه و اساس فعاليتهاي او را تشكيل مي دهد . تمام نيازهاي رواني و جسماني فرد را مي توان جنبه هايي از همين نياز بنيادي دانست ، تحت تاثير اين تمايل اساسي ارگانيزم در جهت رشد ، خود شكفتگي ، بقاء و تعالي نفس ، خود رهبري ، خود نظمي ، خود مختاري ، استقلال ، مسئوليت ، و تسلط بر نفس حركت مي كند .تحقق خود در جهت اجتماعي شدن نيز انجام مي گيرد .

5- رفتار اصولا تلاش هدف جويانه ارگانيزم براي ارضاء نيازهاي تجربه شده در ميدان ادراكي است . تمام نيازها با توجه به نياز اساسي يعني حفظ و بقاء ، تعالي ازگانيزم ، و تحقق خويش صورت مي گيرد . رفتار عكس العملي به زمينه ادراكي است و تمام عوامل ايجاد كننده رفتار در زمان حال قرار دارند پس اگر كسي بخواهد تغيير ثابتي در رفتار فرد ديگري  ايجاد كند بايد ادراك او را تغيير دهد گرچه گذشته در شكل بخشيدن و معني دادن به ادراك كنوني مؤثر است .

6-رفتار هدف جويانه با عواطف همراست و عواطف عموما وقوع رفتار را تسهيل ميكند ، و دو گروه هستند عواطف و احساسات نامطبوع و مهيج و ديگر عواطف و احساسات آرام و ارضاء شدني .

7-بهترين موضع براي درك و فهم رفتار فرد آن است كه آنرا در چارچوب مرجع قياس دروني او مورد توجه و بررسي قرار دهيم ، مرجع قياس دروني به كليه تجربياتي اطلاق مي شود كه در لحظه اي مشخص در آگاهي فرد قرار دارند يعني رفتار او را با توجه به تجربيات او مورد بررسي قرار دهيم .

8-از كل زمينه ادراكي ( كل تجربيات ) بتدريج بخشي بنام خود متمايز و متجلي مي شود ( بخشي از تجربيات كه مربوط به خود فرد است ) كه مفهوم خود نيز ناميده ميشود كه آگتهي فرد از بودن و عملكرد اوست . آن مفهومي است كه از تجارب مربوط به خود حاصل مي شود . مفهوم خود ابعادي دارد و هر بعد آن داراي ارزشهايي است ، ممكن است به ضعف يا قدرت ، به دوست داشتن يا تنفر ، به خوشبختي يا بد بختي مبتني باشد كه با ... هر حالتي روي رفتار فرد اثر خاص خود را مي گذارد .

9-اين سازمان خود بر اثر تعامل فرد با محيط و خصوصا در سايه ارزشيابي فرد از تعامل خود با ديگران شكل ميگيرد .

10-ارزشهاي منظم به تجارب و نيز ارزشهايي كه بخشي از سازمان خود هستند در بعضي موارد ارزشهائي هستند كه مستقيما توسط ارگانيزم تجربه شده و در بعضي موارد از ديگران گرفته شده اند  (كودك تجاربي را كه براي خود تعالي بخش مي بيند با ارزش مي داند ، ولي به تجاربي كه به نظرش خود او را تهديد مي كند يا او را بقاء و تعالي نمي بخشد ارزش منفي مي دهد ) زمينه ادراكي فرد از ارزشيابيهاي او در باره خود و همچنين ارزشيابيهاي ديگران از او تشكيل مي شود ، روي اين اصل است كه عوامل فردي و اجتماعي در تشكيل و تكوين خود  و در زمينه ادراكي فرد نقش مهمي را بر عهده دارند .

به مرور كه آگاهي از خود ظاهر مي شود و در فرد نيازي شكل مي گيرد كه آن نياز نياز به توجه مثبت و احترام ناميده مي شود از طريق نگرشهاي مثبت و احترام آميزي كه توسط ديگران نسبت به فرد بروز داده مي شود احترام و توجه مثبت نسبت به خود بوجود مي آيد . اگر فردي فقط توجه مثبت غير شرطي را تجربه و احساس كند هيچگونه شرايط ارزش در او بوجود نمي آيد در نتيجه توجه و احترام به خود هم بدون قيد و شرط خواهد بود و دو نياز توجه و احترام مثبت از جانب ديگران و توجه و احترام بخود هرگز با فرآيند ارزشيابي  ارگانيزمي او مغايرت و تضاد پيدا نخواهد كرد و فرد همواره از نظر رواني سازگار مي ماند و به نحو كاملي عمل خواهد كرد .

11-تجاربي كه در زندگي فرد رخ مي دهند بعلت نياز فرد به احترام بخود و بر حسب شرايط ارزش ، بطور انتخابي ادراك مي شوند لذا اين تجارب ممكن است

 الف به درستي در آگاهي فرد نما سازي و سپس درك شوند و جزء ساخت خود قرار گيرند.

 ب ناديده گرفته شوند زيرا كه ارتباط قابل دركي با ساخت خود ندارند

ج انكار يا تحريف شوند زيرا فرد آنها را با ساخت خود ناهماهنگ مي داند .

12-اكثر شيوه هاي رفتار كه بوسيله ارگانيزم پزيرفته شده اند همان شيوه هايي هستند كه با مفهوم خود ( نفس ) هماهنگ هستند . و تنها معبري كه نياز ها بدان طريق ارضاء مي شوند معبري است كه با سازمان و ساخت خود هماهنگ و سازگار است .

13-رفتار ممكن است در مواردي بوسيله آن دسته از تجارب و نيازهاي جسماني بوجود آيد كه در آگاهي نمادسازي نشده اند چنين رفتارهايي امكان دارد كه با سازمان خود سازگار نباشد ولي در چنين حالاتي فرد خويش را مالك و صاحب آن رفتار نميداند . در حقيقت فشار نيازهاي ناهماهنگ با ساخت نفس ممكن است بقدري زياد باشد كه فرد را ناخواسته وناآگاه بسمت انجام آن بكشاند .

14-زماني كه ارگانيزم تجارب حسي و دروني خود را كه هنوز بصورت منظم و كاملي جزء ساخت خود قرار نگرفته اند انكار مي كند ناسازگاري رواني حاصل مي شود . فرد يك نوع پراكندگي و دگرگوني واقعي را  ميان ارگانيزم  تجربه گر خويش و ساخت خود مشاهده مي كند . جملاتي نظير « من نمي دانم كه از چه مي ترسم » يا « در زندگي هدف واقعي ندارم »يا «قادر به تصميم گيري نيستم » همگي حاكي از عدم هماهنگي تجربه ارگانيزم با ساخت خود است ، اين ناهماهنگي در رفتار بروز مي كند .

15-سازگاري رواني زماني وجود دارد كه مفهوم خود در جهتي باشد كه تمام تجارب حسي و دروني ارگانيزم را بپزيرد و حد اقل بطور تقريبي با همه تجارب ارگانيزم هماهنگ باشد .

16-هر تجربه اي كه با ساخت خود در تضاد باشند ممكن است بعنوان تهديدي ادراك شود و هر چغدر ميزان اين نوع ادراكات بيشتر باشند ساخت خود سخت تر و مقاومتر خواهد بود تا بتواند خودش را حفظ كند . شخص اين نوع ادراكات را بمنزله ناراحتي و تنش مبهمي تجربه مي كند كه آنرا معمولا اضطراب مي نامند تحريف و انكار ادراكي ( تحريف و انكار تجربيات متضاد با ساخت خود ) دو رفتار دفاعي اساسي هستند .

17-تحت شرايط خاصي كه اصولا به نبودن تهديد و ترس متكي است تجارب ناسازگار با ساخت خود نيز قابليت درك و بررسي و سازماندهي مجدد را پيدا ميكنند ، و ساخت خود چنان تجديد مي شود كه قابليت جذب تجارب ناهماهنگ را پيدا مي كند .

18-موقعي كه فرد تمام تجارب حسي و دروني خود را درك ميكند و آنرا جزاي از يك نظام واحد و هماهنگ مي كند آنگاه ديگران را بيشتر درك مي كند و بيشتر مي پذيرد .فرد از خود بيشتر مطمئن هست ، در ارتباط با ديگران واقع بين تر است ، روابط اجتماعي بهتر دارد .

19- بتدريج كه فرد مقدار بيشتري از تجارب ارگانيكي خود را درك ميكند و آنها را به داخل ساخت خود وارد كرده مي پذيرد در مي يابد كه دارد نظام ارزشهاي فعلي خودش را (كه بيشتر از ديگران  به درون فكنده شده  ) با يك فرآيند مستمر ارزشگذاري ارگانيزمي تعويض مي كند .

ماهيت انسان :

اعتقاد به ارزشمندي  انسان از اصول اساسي نظريه راجرز در باره ماهيت انسان است . در شيوه مراجع محوري عقيده بر آن است كه انسان اصولا منطقي ، اجتماعي ، پيشرونده ، و واقع بين است . عواطف ضداجنماعي نظير حسادت ، خصومت و غيره عكس العملهايي در قبال ناكام ماندن كششهاي اساسي تري نظير عشق و مبت ، احساس تعلق ، احساس امنيت و غيره هستند ،  لذا انسان اصولا همكاري كننده ، سازنده ،و قابل اعتماد است ، و چنانچه در او مقاومتي موجود نباشد عكس العمل هاي وي مثبت ، پيشرونده ، سازنده خواهد بود . فرد تمايل به رشد و نيازي به تحقق بخشي دارد .ارگانيزم نه تنها سعي مي كند كه خود را حفظ كند بلكه مي كوشد خويش را درجهت تماميت ،وحدت ،كمال ،و خود مختاري سوق دهد . اعتقاد بر آن است كه مراجع ظرفيت ،استعداد و انگيزش لازم براي حل مشكلاتش را دارد .همچنين درباره طبيعت انسان اعتقاد بر آن است كه واقعيت براي هر فرد همان چيزي است كه درك مي كند .

ماهيت اضطراب و بيماري رواني :

به اعتقاد راجرز خويشتن پنداري فرد مضطرب يا روان نژند با تجربه ارگانيزمي او ناهماهنگ و در تضاد است .هر موقع كه ادراك يك فرد از تجربه خودش تحريف يا انكار شود تا حدودي حالت ناهماهنگي ميان خود و تجربيات فرد يا حالت ناسازگاري رواني بوجود مي آيد . در حالت اضطراب مفهومي كه فرد از خودش دارد با تجربيات او مغاير است .

رواندرماني :

تعريف : رواندرماني فرآيندي است كه صرفا با سازمان و نحوه عملكرد خود سروكار دارد . رواندرماني يك فرآيند يادگيري است كه بدان طريق فرد با استفاده از ارزشهاي مناسب توانائي گفتگو با خودش را كسب مي كند و مي توان بدان وسيله اعمالش را كنترل كرد .

بطور خلاصه :

فرضيه اصلي تئوري اين است توان رشد بالقوه فرد در اثر يك رابطه مشاوره اي كه درآن مشاور واقعي بودن ،عطوفت ،و تفاهم عميق خود را نشان دهد آزاد شده و رشد مي يابد .

راجرز تئوري خود را بر طبق اين نظريه بنا نهاد كه «يك نيروي انگيزشي مهم در انسان وجود دارد و آن انگيزش و گرايش فرد در جهت تحقق نفس و محقق ساختن خود است ».

مفهوم خود  Self Concept ( مجموعه تجربيات فرد در رابطه با خود ) مركز ثقل شخصيت فرد است و بقيه ادراكات فرد در اطراف آن سازمان مي يابد .وقتي مفهوم خود توسط بزرگترها مورد تهديد قرار ميگيرد و بزرگترها معيارهاي خودشان را تحميل مي كنند زمينه ادراكات فرد محدود شده و تنها به جنبه هاي تهديد آميز ادراكات پاسخ مي دهد .

راجرز فرضياتي ارائه نمود و تئوري خود را بر اساس آن فرضيات قرار داد آن فرضيات عبارت اند از :

1-ارگانيزم در جهان تجربه خود كه همواره تغيير مي كند و تجربيات مربوط به خود slfe concept  در مركز آن است قرار دارد . كه اين تجربيات براي ديگران كاملا شناخته شده نيست.

2-فرد بر طبق تجربه اختصاصي خود نسبت به جهان اطراف عكس العمل نشان داده يا عمل مي كند .

3-فرد بصورت يك كل سازمان يافته است .

4-هر فرد انساني در درون خود يك گرايش اساسي دارد او پيوسطه تلاش ميكند خود را رشد دهد ،حفظ كند و محقق سازد .

5-رفتار انسان معطوف به ارضاء نيازهاي ادراك شده است .

هدف مشاوره تامين شرايطي فاقد تهديد است كه فرد بتواند به كليت گشتالتي ادراكات توجه نمايد و نه به بخش تهديد كننده آن .

در مشاوره از نوع مراجع محوري عمدتا به موارد ذيل توجه ميشود :

1-بجاي مشكل فرد خود او مورد توجه است .

2-بجاي عقل احساسات او مورد توجه است .

3-بجاي گذشته زمان حال او مورد توجه است .

4-و رشد عاطفي در ضمن رابطه مشاوره اي صورت مي پذيرد .

نتيجه مشاوره يا درمان مراجع محوري :

1-مراجع در سايه امنيت رابطه مشاوره اي خود بالقوه و مستعد خويش را تجربه و كشف مي كند .

2- فرا مي گيرد كه آزادانه و بطور كامل احساسات مثبت مشاور را درك كند .

3-خود را آنطور كه هست مي پذيرد و خود را دوست خواهد داشت .

4-مي فهمد كه در مركز شخصيت او خودي كه مثبت ، و اجتماعي است قرار دارد نه تنفر و منفيات .

5-او ديگر خودش مي باشد و بازيگر صحنه ها نيست ، بر اساس انتظارات ديگران عمل نمي كند .بر اساس معناي زندگي تجربي خود عمل مي كند .

                                                       پاكزاديان

                                                   روانشناس باليني